نان داد ولی آب ز بابا نگرفتیم
تصمیم به همراهی کبری نگرفتیم
صد مرتبه از روی همین درس نوشتیم
یک درس از آن زینب کبری نگرفتیم
انگار بجای تو در این سینه زنی بود
در هیات سینه زنی ات جا نگرفتیم
دنبال علی اکبر وگهواره اصغر
یک عمر دویدیم ولی پا نگرفتیم
با دست بریده که کسی دست نمی داد
شرمنده که از دست تو امضا نگرفتیم
دزدان سر گردنه را دست بریدند
دزدان دودستان تو را ما نگرفتیم
جان داد زبان در دهن این ماهی قرمز
هر بارکه از مشک تو دریا نگرفتیم
در سوگ نشستیم و فقط شعر سرودیم
در شور حسینی تو ماوا نگرفتیم
گاهی اگر از دیکته هم بیست گرفتیم
یک نمره لبخند از آقا نگرفتیم!
مسعود بانصیری خادم اهل بیت
آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر، به ما می خندد!
یا زمینی را که، دلش از سردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت!
بلکه از عاطفه لبریز شد،
و نفسی از سر امید کشید،
و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید،
زیر پاهامان ریخت،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست!
دوست من، غصه چرا؟
تو مرا داری و من هر شب و روز،
آرزویم، همه خوشبختی توست،
دوست من! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن،
کار آنهایی نیست، که خدا را دارند...
غم و اندوه، اگر هم روزی،
مثل باران بارید،
یا دل شیشه ای ات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا،
چتر شادی وا کن،
و بگو با دل خود،
که خدا هست، خدا هست!
او همانی است که در تارترین لحظه شب، راه نورانی امید نشانم می داد…
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد، همه زندگی ام، غرق شادی باشد…
دوست من! غصه اگر هست، بگو تا باشد!
معنی خوشبختی، بودن اندوه است…!
این همه غصه و غم، این همه شادی و شور ،
چه بخواهی و چه نه! میوه یک باغند،
همه را با هم و با عشق بچیین،
ولی از یاد مبر:
پشت هر کوه بلند، سبزه زاری است پر از یاد خدا،
و در آن باز کسی می خواند،
که خدا هست، خدا هست!
و چرا غصه؟! چرا؟
شهید آیت الله مدنی در نطقی که در جمع خبرگان ملّت داشتند و آن هم در سالهای اول انقلاب (حدود سال 58 یا 59) هشدار تکان دهندهای به شخصیِتهای مطرح و انقلابیون آن زمان دادند که امروز عمق آن را بیشتر درک میکنیم.
شهید مدنی با اشاره به ماجرای «یوسف و زلیخا» در قرآن حکیم به آن قسمت داستان اشاره کرد که وقتی زلیخا از عیب گیری زنان مصر با خبر شد آنان را به ضیافتی دعوت کرد و به دست آنان کارد وترنجی داد و در میان مهمانی به یوسف دستور داد که وارد ضیافت شود، آمدن یوسف همان و بریده شدن دست زنانی که ملامت گر زلیخا بودند همان.
شهید آیت الله مدنی با گریه درد ناک در پشت تریبون ادامه داد:
«آقایان! نکند در محشر و قیامت محمد رضا (پهلوی) جلوی ما را بگیـرد و بگوید دیدید شما هم وقتی دستتان ترنج دادند، دستتان را بریدید و مثل من کاخ نشین و طاغوتی شدید؟!»
*به نقل از فرزند شهید
همخواب رقیبانی و من تاب ندارم
بیتابم و از غصه ی این خواب ندارم
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست
کَس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست
پیش تو بسی از همه کَس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بیکسی من نگر و چاره ی من کن
زان کز همه کس بیکس و بییارترم من
شعر: وحشی بافقی
گریه دار است عجب نام اباعبدالله
جان فدای عطش کام اباعبدالله
هرکجا پر بکشم سوی حرم می آیم
چون کبوتر شده ام رام اباعبدالله
هرکسی صاحب اشک است، نظر کرده ی اوست
چشم ما شد ز ازل جام اباعبدالله
خوش به حال شهدایی که رسیدند آخر
با شهادت به سرانجام اباعبدالله
غیر ارباب، به هر بی سر و پا رو نزنیم
ما که جلدیم سر بام اباعبدالله
کعبه ام کرببلا، پیرهن مشکی من
می شود حوله ی احرام اباعبدالله
نیزه داری به نوک نیزه ی خود ساکت کرد
زیر لب ناله ی آرام اباعبدالله
مادرش گوشه ی گودال تماشا می کرد
غرق خون شد به خدا کام اباعبدالله
شاعر: قاسم نعمتی
شاید برایتان پیش آمده باشد جایی حرفی می زنید و بعد از مدتی در کمال تعجب می بینید بزرگی همان حرف شما را زد و جالبتر اینکه گل کرد و تیتر روزنامه ها و سایت ها شد؟ حالا بگذریم از اختراعات، طرحها و ابداعاتی که قبلا شما به آن فکر کرده و یا در جمع خانواده خودتان مطرح کرده بودید. ما اگر نقش اجتماعی به عهده نگیریم، خودمان را در اجتماع عرضه و تعرفه نکنیم، ابعاد وجودیمان کشف نمی شود. خواهشا نظرات و یا آثار هنری خودتان را عرضه کنید، منتشر کنید، در سمینارها شرکت کنید... نترسید و محکم قدم جلو بگذارید. باور کنید اگر جنگ نبود خیلی از استعدادهای ما کشف نمی شد مثلا همین سردار سلیمانی عزیز و بزرگ ما شاید کارمند معمولی اداره آب کرمان باقی می ماند یا شهید حسن باقری فوقش خبرنگار نشریه ای بود و قس علی هذا
وا کرده ام آغوش قُل اللهُ شهیدا
نزدیک بیا اقربُ من حبلِ وریدا
از کوچه گذشتی و نگاهم به تو افتاد
لرزید دلم زُلزلَ زلزالَ شدیدا
عشاق رهیدند و اسیران، عقلایند
مردم دو گروهند، شقیّاً و سعیدا
از کعبه و بتخانه قیاماً و قعودا
رفتم به در میکده عبداً و عبیدا
با جوهر خاکستر پروانه نوشتم
مَن ماتَ من العشق فقد ماتَ شهیدا
مهدی جهاندار