سائلی بی دست و پایم، راه را گم کرده ام
عبد کوی هل اتایم، شاه را گم کرده ام
بس که دوری جستم از این بارگاه باصفا
آستان صاحب درگاه را گم کرده ام
آشنایم نیستم از فرقه ی بیگانگان
چند روزی دلبر دلخواه را گم کرده ام
دردهایم را نگفتم چند گاهی با طبیب
شد دلم بی غمگسار و چاه را گم کرده ام
قدر عشقت را ندانستم شدم مشغول خویش
خیمه ی زیبای ثارالله را گم کرده ام
گوش جان نسپرده ام بر یا لثارات الحسین
راه قرب کوی آن خونخواه را گم کرده ام
در شب تاریک هجران، چشم دل را بسته ام
کور دل هستم که نور ماه را گم کرده ام
کربلا کوته ترین راه است تا درگاه دوست
با که گویم این ره کوتاه را گم کرده ام؟
خدا شاهد است الان مردم خیلی دست کم گرفتهاند آبرو بردن را.
ببینید؛ خدا چند گناه را نمیبخشد:
1- عمدا نماز نخواندن.
2- به ناحق آدم کشتن.
3- عقوق والدین.
4- آبرو بردن.
این گناهان اینقدر نحس هستند که صاحبانشان گاهی موفق به توبه نمیشوند.
پسر یکی از بزرگان علما که در زمان خودش استادالعلما بود، برای من تعریف میکرد: «به پدرم گفتم پدر تو دریای علم هستی. اگر بنا باشد یک نصیحت به من بکنی چه میگویی؟ میگفت پدرم سرش را انداخت پایین. بعد سرش را بالا آورد و گفت آبروی کسی را نبر!» الان در زمان ما هیئتیها، مسجدیها و مقدسها، آبرو میبرند!!
عزیز من اسلام میخواهد آبروی فرد حفظ شود، شما با این مشکل داری؟!
دقت کنید که بعضیها با زبانشان میروند جهنم.
روایت داریم که میفرماید اغلب جهنمیها، جهنمی زبان هستند. فکر نکنید همه شراب میخورند و از دیوار مردم بالا میروند. یک مشت مومن مقدس را میآورند جهنم. ای آقا تو که همیشه هیأت بودی! مسجد بودی! بله. توی صفوف جماعت می نشینند آبرو میبرند.
امیرالمومنین به حارث همدانی میفرماید: اگر هر چه را که میشنوی بگویی؛ دروغگو هستی.
گناهکار چند نوع است: عدهای گناه میکنند، بعد ناراحت و پشیمان میشوند؛ سوزوگداز دارند؛ توبه میکنند و هرگز فکر نمیکنند که روزی این توبه را بشکنند؛ اما دوباره میشکنند. دوباره، سه باره، ده باره. در حدیث داریم که این اگر در تمام توبه شکستن ها سوز و گداز واقعی داشته باشد، در نهایت بر شیطان پیروز میشود.
حجه الاسلام والمسلمین فاطمی نیا
کــربلا کعبة دلهاست، خـدا میداند
دیـدنش آرزوی ماست، خـدا میداند
کـربلا گلشن سر سبز علی و زهراست
تا چـه حد وقف تماشاست، خدا میداند
کـربلا را چه نیاز است که تفسیر کنند
عشق حرفی است که گویاست، خدا میداند
ما عزادار حسینیم که اشک غم او
آبــروی همــة ماست، خــدا میداند
اولـین مستمع مجلس پرفیض حسیـن
مادرش حضرت زهراست، خـدا میداند
تا ابد از غـم او در دل ذرات وجــود
کس نداند که چه غوغاست، خـدا میداند
نگـــه آخر او سوی خیام است ولـی
چـه در آن آئینه پیداست، خدا میداند
یوسف فـاطمه افتاد بهخــاک و دردا
چه خبر در دل صحراست، خدا میداند
چـشمة چشم وفایی شده دریا از اشک
قـدر آن دیده که دریاست، خـدا میداند
شخصی به نام حاج عباس چاوش هیئتی داشته که همراه هیئت هر سال یک بار پیاده کربلا می رفت. یک سالی هیئت را حرکت می دهد پیاده کربلا می آورد. غروب پنج شنبه، نزدیک کربلا می رسند. می گویند استراحت کنیم فردا وارد کربلا بشویم؛ اما یک وقت چراغ حرم و گلدسته های حرم آقا امام حسین علیه السلام که روشن می شود، دل هایشان پر می کشد، حاج عباس می گوید اگر شب جمعه نبود اینجا می ماندیم فردا می رفتیم ولی امشب حیف است، شب جمعه است و لو خسته هستید بیایید همت کنید امشب کربلا برویم. قافله را حرکت می دهد و شب جمعه وارد کربلا می شوند. وسایلشان را در کاروانسرا می گذارند و با حالت خستگی به حرم امام حسین علیه السلام می آیند. نماز مغرب و عشا می خوانند، زیارت نامه می خوانند. به حاج عباس چاوش می گویند که برای ما یک روضه بخوان، او هم روضه حضرت علی اکبر علیه السلام را برای اینها می خواند....
صبح که می شود، می بینند حاج عباس چاوش خیلی منقلب است؛ یک انقلاب عجیبی به او دست داده، می پرسند حاج عباس چرا این قدر منقلبی؟ می گوید دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در کاروانسرا را می زنند، آمدم دیدم غلامی است، گفت من غلام و نماینده امام حسین علیه السلام هستم، آمدم به شما بگویم زوار را آماده کن، آقا امام حسین علیه السلام می خواهند به دیدن آنها بیایند. در عالم رؤیا شما را بیدار کردم. یک وقت دیدم آقا امام حسین علیه السلام تشریف آوردند، به همه ماها عنایت فرمودند، تفقد کردند. به من رو کردند و فرمودند: حاج عباس من به خاطر سه کار آمدم: اول این که شما از راه دور پیاده به زیارت من آمدید، هر دیدی بازدیدی دارد، بر خودم لازم می دانم از شما تشکر کنم و به دیدار شما بیایم. کار دوم من این است که حاج عباس در شمال که هیئت داری یک پیرمردی کفش عزادارها را جفت می کند سلام من را به او برسان. کار سوم من این است که حاج عباس اگر این دفعه شب جمعه به کربلا آمدی در حرم من هر روضه ای خواستی بخوانی، بخوان ولی روضه فرزندم علی اکبر را نخوان. گفتم: آقا جان مگر روضه علی اکبر اشکالی دارد؟ فرمودند: حاج عباس شب های جمعه، مادرم مهمان من است؛ امشب که روضه علی اکبر خواندی، مادرم آنقدر ناله کرد تا از هوش رفت. طاقت بیهوشی مادرم فاطمه را ندارم...
بدجوری بدهکار شد .
فقط یه قالیچه داشت.
گوشه قالیچه سوخته شده بود.
هر مغازه ای میرفت میگفتن این قالیچه اگه سالم بود پونصد میارزید، اما حالا که سوخته، صد یا فوق فوقش صد و پنجاه بیشتر نمیخریم.
خیلی گرفتاربود.
به امید اینکه بیشتر بخرن، هی از این مغازه به اون مغازه ...
در یکی از مغازه ها، مغازه دار پرسید: چی شده؟ چرا قالی به این خوبی رو مراقبت نکردید؟
گفت: ما منزلمون روضه خونی داشتیم، منقل چایی روی این قالی بود. زیر منقل پوسیده بود، ذغال ریخت روی قالی و سوخت، همینه دیگه حاجی جون، هر چی بیشتر میتونی ازم بخر، گرفتارم.
مغازه دار گفت: تو روضه سوخته؟ این اگه سوخته نبود پونصد می ارزید، اما حالا که برا ارباب من سوخته، من یه میلیون ازت میخرم...
هنگامی که شاه اسماعیل صفوی به کربلا مشرف شد، نخست به زیارت سالار شهیدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل علیه السلام و دیگر شهدای کربلا علیهم السلام را زیارت کرد. اما به زیارت حر، آن آزاده روزگار که قبرش با قبر سالارش فاصله دارد، نرفت .
پرسیدند: چرا؟
استدلال کرد که: اگر توبه او پذیرفته شده بود از سالارش حسین علیه السلام دور نمی ماند.
توضیح دادندکه: «شاها! از آنجایی که او در سپاه یزید فرمانده لشکر بود و آشنایانی داشت، پس از شهادت در راه حق و در یاری حسین علیه السلام بستگانش، بدن او را با تلاش و با اصرار بسیار از میدان جنگ خارج ساختند ودر اینجا به خاک سپردند.«
شاه گفت: «من می روم با این شرط که دستور دهم قبر او را بشکافند و درون قبر را بنگرم، اگر شهید باشد، نپوسیده است و برای او مقبره می سازم؛ در غیر این صورت دستور تخریب قبرش را صادر خواهم کرد.»
پس از این تصمیم، به همراه گروهی از علما، سران ارتش و ارکان دولت خویش، کنار قبر حر آمد و دستور نبش قبر را صادر کرد.
هنگامی که قبر گشوده شد شگفت زده شدند، چرا که دیدند پیکر به خون آغشته آن آزاده قهرمان پس از گذشت بیش از یک هزار سال، صحیح وسالم است. زخمهای بی شمار، گویی تازه وارد آمده و دستمالی نیز که سالارش حضرت امام حسین علیه السلام بر فرق او بسته و مدال بزرگی است، بر پیشانی دارد.
شاه اسماعیل گفت:«این دستمال از امام حسین علیه السلام است و برای ما، مایه برکت و پیروزی بر دشمنان و مایه شفای بیماران. به همین جهت با دست خویش آن را باز کرد و دستمال دیگری بست. اما به مجرد باز کردن آن دستمال، خون جاری شد و هرگونه کوشش برای متوقف ساختن آن بی حاصل ماند.
به ناچار شاه، همان دستمال را بر سر حر بست و گوشه ای از آن را به عنوان تبرک برداشت و خون هم متوقف شد. به همین جهت دستور داد برای او مقبره ساختند و مردم را به زیارت ایشان فراخواند.
کرامات صالحین، مرحوم محمد شریف رازی
کارتان را برای خدا انجام ندهید، برای خدا کار کنید.
تفاوتش فقط همین قدر که ممکن است امام حسین علیه السلام در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا!
(سید شهیدان اهل قلم مرتض آوینی)