دل از کفم بــرون شد آن شوخ بی وفا را
جان تیر غمزه اوست از دست برده ما را
درکــوچه ی محبت از نقد جان گذشتیم
آخــر تلطفی کن احــوال این گــــدا را
در محبس مغانـــــم ساقی بیار جامـی
با یــاد روی جانان مطرب بگو نــوا را
اسرار عاشـــقان را از زاهدان مجـوئید
از آشنــــا بپرسید احوال آشنــــا را
آئـینه ی جمالت مطلب نمای جان است
بنمای تا که چشمم، بیند در او خــدا را
در کیش خوبرویان رسم است بی وفایی
مأمـول کی توان کرد از خوبرو وفا را
خالص به عشق خوبان باید بلا کشـیدن
نشنیده و ندیده کس عشق بـی بلا را