رخ شطرنج نبرد آن چه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون سرِ خود مجنون شد
از سمک تا به سماکش کشش لیلا برد
من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
جام صهبا به کجا بود و مگر دستِ که بود؟
که در این بزم بگردید و دل شیدا برد
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه ز من نام و نشان یک جا برد
خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم
با برافروخته رویی که قرار از ما برد
همه یاران به سرِ راه تو بودیم ولی
خم ابروت مرا دید و ز من یغما برد
همه دلباخته بودیم و هراسان غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد
(علامه طباطبایی رحمه الله تعالی علیه)