کمی اگر سکوت کنی و گوش جانت را که بسپاری به باد
صدایش را خواهی شنید...
پایت را اگر از سفره ی شهر بیرون بکشی
پنجره ی دلت را که باز کنی
از اعماق تاریخ
باد
صدای زنگ قافله ای آشنا را برایت می آورد
باز هم بوی محرمت می آید حسین
تاریخ، باز هم گوش جان می سپارد به بانگ مهلا مهلای زینب تو
چشمانت را که ببندی
در میان دود آه
دستی خواهی دید بر عنان ذوالجناح...
" خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلا مهلنش بر آسمان"
.
.
.
مناجات خواهرانه ای که دیوانه ات میکند:
"کای سوار سر گران، کم کن شتاب
جان من لختی سبک تر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو"
جهان صحنه ی نمایشی والاتر ازین ندیده است:
"پس ز جان، بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جان خود، در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید:
کای عنان گیر من، آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان، در شبی؟
پیش پای شوق، زنجیری مکن
راه عشق است این عنان گیری مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو به پا این راه پویی، من به سر"
"من به سر...."
بوی اسپند می آید...
صدای سنج و زنجیر عزادارانت دیگر بخشی از وجودمان شده است