زنگ زد به دوست اهل سنتش و گفت هر جور شده باید سفرت را رها کنی و برگردی!
جوان سنی گفت: نمی توانم، خیلی دور شده ام، خیلی کار دارم، هوا گرم است و ...!
جوان شیعه اصرار می کرد که کار بسیار بسیار مهم و واجبی دارم،باید برگردی!
جوان سنی پذیرفت؛ وقتی باز گشت، پرسید: خب چکارم داشتی؟
جوان شیعه گفت: خواستم بگم دوستت دارم و تو دوست من هستی، همین!
جوان سنی به شدت عصبانی شد. کارد می زدی خونش در نمیامد. با فریاد گفت: منو با این همه گرفتاری، دوری راه، گرمای طاقت فرسای هوا، برگرداندی که اینو بگی؟!
جوان شیعه تبسمی کرد و با آرامش گفت: این همان حرفی است که شما در باره پیامبر عزیزمان می گویید. شما می گویید که پیامبر خدا حدود 120 هزار پیر و جوان، زن و مرد، کوچک و بزرگ را در آن گرمای طاقت فرسای بیابان های حجاز در غدیر خم معطل کرد، رفته ها را برگرداند، منتظر کسانی شد تا برسند که فقط بگوید: مردم! من علی را دوست دارم و او دوست من است!
جوان سنی سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت...