همچو نور از چشمم،رفتی و نمی آیی
بی تو دیده جان را، بسته ام ز بینایی
تا ز من شدی غافل،سر زدم به هر محفل
بی تو عاقبت کارم، می کشد به رسوایی
از دو رنگیِ یاران، وز فریب عیّاران
دیدم و چه ها دیدم، یک به یک تماشایی
آفتاب را دیدم، هفت رنگ و فهمیدم
اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی
حال من اگر خواهی، لاله دارد آگاهی
زان که جانِ او سوزد، همچو من ز تنهایی
گر دعا کنم شاید، خواهم اینکه افزاید
در تو آن جفا کیشی، در من این شکیبایی
دانم اینکه از دوری،خسته ایّ و رنجوری
سینه کرده ام بستر، تا بر او بیاسایی
دم به دم لب سیمین، پرسد از خیالت این:
بینم آن که بازآیی، بینم آن که بازآیی؟
سیمین بهبهانی